به نام خدا
بعثت رسول خدا (ص) قسمت شانزدهم
احتجاج قریش با پیغمبر
مشرکین مکه که از این آزارها و
شکنجهها نیز چندان نتیجهای نگرفتند مجددا به سراغ خود پیغمبر اسلام رفته و
خواستند به وسیله محاجه و گفتگو آن بزرگوار رامتقاعد سازند،ابن هشام و دیگران
نوشتهاند:روزی پس از آنکه خورشید غروب کرد سران قریش مانند عتبة بن ربیعه،ابو
سفیان،نضر بن حارث،ابو البختری(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،ولید بن مغیره،ابو
جهل،عاص بن وائل و گروه دیگری در پشت خانه کعبه گرد هم جمع شده گفتند:خوب است کسی
را به نزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید تا با او گفتگو کنیم و بدین
منظور کسی را فرستاده و پیغام دادند:
بزرگان قبیله تو در اینجا
اجتماع کرده تا با تو سخن بگویند پس نزد ایشان بیا و گفتارشان را بشنو،رسول
خدا(ص)که این پیغام را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفت خود برداشته و فکر
تازهای به نظرشان رسیده از این رو با شتاب خود را به انجمن مزبور رسانده و در
کنارشان نشست،آنها رو بدان حضرت کرده گفتند:
ای محمد ما تو را بدینجا احضار
کردیم تا راه عذر را بر تو ببندیم،چون به خدا سوگند ما کسی را سراغ نداریم که
رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبت به ما باشد!پدران ما را دشنام میدهی!از
دین و آیین ما عیبجویی میکنی!به خدایان ما ناسزا میگویی!بزرگان و خردمندان ما را
به سفاهت و نادانی نسبت میدهی!میان مردم اختلاف و جدایی افکندهای!و خلاصه آنچه
کار ناشایست بوده انجام دادهای!آیا منظورت از اینکارها چیست؟اگر این کارها را به
منظور پیدا کردن مال و ثروت انجام میدهی ما حاضریم آنقدر مال و ثروت در اختیار تو
بگذاریم که ثروتمندترین ما گردی،و اگر به دنبال شخصیت و ریاستی هستی،ما بی آنکه
این سخنان را بگویی حاضریم تو را به ریاست خود انتخاب کنیم،و اگر طالب سلطنت و
مقامی هستی ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده و مصروع شدهای ما اقدام به
مداوای تو کنیم تا بهبودی یابی؟
رسول خدا(ص)که سخنان آنها را
شنید در پاسخشان فرمود:اینها نیست که شما خیال کردهاید،نه آمدهام که مال و ثروتی
جمع کنم،و نه میخواهم شخصیت و مقامی در شما کسب کنم،و نه هوای سلطنت در سر
دارم،بلکه خدای تعالی مرا به رسالت به سوی شما فرستاده و کتابی بر من نازل کرده و
به من دستور داده تا شما را از عذاب او بیم دهم و به فرمانبرداری و پاداش نیک او
بشارت دهم،من نیز بدین کاراقدام کرده و رسالت خویش را به شما ابلاغ کردم،پس اگر
پذیرفتید بهره دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر
میکنم تا خدا میان من و شما حکم کند...
گفتند:ای محمد حال که هیچ کدام
از پیشنهادهای ما را نپذیرفتی،پس تو میدانی که در میان شهرها جایی تنگتر و بی آب
و علفتر از شهر ما نیست و مردمی تنگدستتر از ما نیست اینک از خدایی که تو را به
رسالت برانگیخته و مبعوث کرده درخواست کن تا این کوهها را از اطراف شهر ما دور
سازد و زمین را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق چشمهها و نهرها در آن جاری
سازد،و پدران گذشته ما و بخصوص قصی بن کلاب را که مرد بزرگ و راستگویی بود زنده
کند تا ما از آنها درباره صحت ادعای تو پرسش کنیم!و اگر این کار را انجام دادی ما
میدانیم که تو راست میگویی و به رسالت برانگیخته شدهای.
رسول خدا(ص)گوش فرا داد تا چون
سخن آنها به پایان رسید لب گشوده فرمود:من برانگیخته نشدهام تا آنچه را شما
میگویید انجام دهم،بلکه من مأمورم تا آنچه را خدا به من دستور داده به شما ابلاغ
کنم،پس اگر پذیرفتید در دنیا و آخرت بهرهمند خواهید شد و گرنه صبر میکنم تا خدا
میان من و شما حکم کند.
گفتند:پس از خدای خود بخواه تا
فرشتهای همراه تو بفرستد که گفتههایت را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و از
وی بخواه تا باغها و قصرها و گنجهایی از طلا و نقره برای تو آماده سازد که از تلاش
روزی،خاطرت آسوده شود و همانند ما به خاطر امرار معاش تلاش و کوشش نکنی!
چون همان پاسخ را از رسول
خدا(ص)شنیدند ادامه داده و گفتند:
پس پارههایی از آسمان را بر ما
فرود آر،و چنانکه تو میپنداری اگر خدا بخواهد میتواند این کار را بکند و اگر
انجام ندادی ما بتو ایمان نخواهیم آورد،حضرت فرمود:این کار با خداست اگر بخواهد
انجام خواهد داد...و به دنبال آن سخنان و درخواستهای بیهوده،کمکم زبان به ریشخند
و مسخره گشوده و زبان جسارت باز کرده و عقاید باطنی خود را اظهار داشتند و به
دنبال آن ماجرا بود که یکی گفت:مافرشتگان را که دختران خدا هستند میپرستیم!
دیگری گفت:ما به تو ایمان
نخواهیم آورد تا خدا و فرشتگان را آشکارا برای ما بیاوری!
سخن قریش که به اینجا رسید رسول
خدا(ص)از جا برخاست،در این وقت عبد الله بن ابی امیه که عمه زاده آن حضرت و فرزند
عاتکه دختر عبد المطلب بود به دنبال او برخاسته گفت:ای محمد این جماعت پیشنهادهایی
به تو کردند که هیچ کدام را نپذیرفتی آن گاه برای آنکه منزلت و مقام تو را نزد خدا
بدانند درخواستهایی کردند که آنها را هم انجام ندادی و باز از تو خواستند از خدا برای
خودت چیزی بخواهی که برتری تو بر آنها معلوم گردد آن را هم انجام ندادی و به دنبال
همه اینها گفتند:پس از خدا بخواه تا عذابی که ایشان را از آن بیم میدادی بر آنها
فرود آید این کار را هم نکردی...به خدا من هرگز به تو ایمان نخواهم آورد تا آنکه
نردبانی بگذاری و به آسمان بالا روی سپس با چهار فرشته از آسمان بازگردی و آن
فرشتگان گواهی دهند که تو راست میگویی و به خدا اگر این کار را هم انجام دهی گمان
ندارم که به تو ایمان آورم. [1] .
رسول خدا(ص)از آنچه دیده و
شنیده بود با خاطری افسرده و دلی غمگین به خانه بازگشت و به دنبال مراجعت آن حضرت
ابو جهل که فرصتی به دست آورده بود رو به حاضران مجلس کرده گفت:ای گروه قریش به
خوبی مشاهده کردید که محمد چگونه در کارهای خود و عیبجویی از ما و پدرانمان
پافشاری دارد و دست بر نمیدارد اینک من با خودم عهد میکنم که فردا سنگ بسیار
بزرگی را بردارم و چون محمد برای نماز به مسجد آمد من در جایگاه او بایستم و چون
به سجده رفت آن سنگ را روی سر او بیندازم،آیا اگر من این کار را کردم شما در برابر
بنی هاشم از من دفاع خواهید کرد و مرا تنها نخواهید گذارد؟
همگی گفتند:نه به خدا ما تو را
تنها نخواهیم گذارد و حتما این کار را انجام ده!فردای آن روز ابو جهل بر طبق تصمیم
خود سنگ بسیار بزرگی را برداشته و همانجا آمد و بنشست،رسول خدا(ص)نیز طبق معمول
برای نماز به مسجد آمد و ما بین رکن یمانی و حجر الاسود رو به خانه کعبه ایستاد
بدانسان که رو به روی بیت المقدس قرار میگرفت و شروع به خواندن نماز کرد و چون به
سجده رفت ابو جهل رنگش پریده بی آنکه سنگ را از دست خود رها کند با سرعت به عقب
بازگشت و سنگ را به کناری انداخت،قریش پیش آمده و سبب وحشت و بازگشتن او را
پرسیدند؟
پاسخ داد:من همان گونه که به
شما گفته بودم نزدیک رفتم تا سنگ را بر سر محمد بیندازم ولی همین که نزدیک او شدم
شتر نری را دیدم غرش کنان به من حمله ور شد و به خدا سوگند تاکنون شتری به این
بزرگی و وحشتناکی ندیده و چیزی نمانده بود که شتر مزبور مرا در دهان خود گیرد.
نضر بن حارث [2] که یکی از شیاطین قریش و از دشمنان پیغمبر بود
وقتی این سخن را از ابو جهل شنید از جای برخاست و گفت:ای گروه قریش به خدا سوگند
ماجرایی پیش آمده که راههای چاره در آن مسدود گشته است!این محمد است که از کودکی
در میان شما زندگی کرده و رفتار او از هر جهت مورد رضایت شما بود،از همه راستگوتر
و از همگی امانتدارتر بود،همین که موی صورتش متمایل به سفیدی گشت و این دین و آیین
را برای شما آورد گفتید:او ساحر است در صورتی که به خوبی میدانید که او ساحر و
جادوگر نیست زیرا ساحران و کار آنها را ما دیدهایم سپس گفتید:کاهن است با اینکه
ما کاهنان و گفتارشان را شنیدهایم،آن گاه گفتید:شاعر است با اینکه به خدا سوگند
میدانید شاعر هم نیست،زیرا ما انواع و اقسام شعر را دیدهایم،پس از همه اینها
گفتید:دیوانه است ولی به خدا سوگند دیوانه هم نیست و حالات دیوانگان هیچ یک در او
دیده نمیشود،ای گروه قریش اکنون بدقت در کار خود نظر کنید و از روی عقل و تأمل
رفتار کنید که براستی ماجرای بزرگی برای شما پیش آمده است!
[1] جالب اینجا است که همین عبد
الله بن ابی امیه در سالهای آخر هجرت پیش از فتح مکه مسلمان شد و به رسول
خدا(ص)ایمان آورد،و گویا این سخنان را فراموش کرده بود.
[2] نضر بن حارث کسی است که به
گفته پارهای از مفسران چند آیه از قرآن کریم مانند آیه 93 از سوره انعام و آیه 13
از سوره مطففین و آیات دیگری در مذمت او نازل شده،و او همان کسی است که در اثر
مسافرتهایی که به حیره و شهرهای ایران کرده بود و داستانهای رستم و اسفندیار را
شنیده بود هرگاه پیغمبر(ص)در جایی مینشست و داستان عذابهای قوم عاد و ثمود و سایر
ملتهای گذشته را بیان میفرمود پس از رفتن آن حضرت میآمد و به جای او مینشست و
میگفت:به خدا داستانهایی که من میگویم بهتر از قصههایی است که محمد برای شما
میگوید و سپس داستانهایی از رستم و اسفندیار میگفت و به دنبال آن اظهار
میکرد:آیا محمد چگونه از من بهتر داستان سرایی میکند،و هم او بود که
میگفت:بزودی من نیز مانند آنچه خدا نازل کرده نازل خواهم کرد!.
منبع: کتاب زندگانی حضرت
محمد(ص) نوشته سید هاشم رسولی محلاتی
مدینةالعلم
بهشتی باشید...
بهشتیان
طبقه بندی: مقالات پیرامون پیامبر اکرم (ص)، امامان و پیامبران،
برچسب ها: احتجاج قریش با پیغمبر،